اشک های من می چکد
یک دلی سنگ می شود
یک کسی می رود
یک دلی تنگ می شود
اشک های من می چکد
✍بـه قلـــــم خودم
خبر تو حوزه پیچیده بودکه قرار هست
ان شاءالله فردا آقای قرائتی،پسرحجه الاسلام
والمسلمین آقای قرائتی با خانمش بیان حوزمون
واقعا؟!!
یعنی همون پسرآقای قرائتی که تو تلویزیون همیشه می بینیم؟
بله مرضیه!همون تلویزیون
وای چه جالب!
پس کلی کار داریم بچه ها!
.
.
بچه ها! اومدن
هنوز از راه نرسیده پسرکوچولوشون رو
با خودمون بردیم بالا
اسمت چیه ؟
محمد..(دقیقا یادم نیست فکرکنم محمدبود.)
محمدکلاس چندمی؟
نمیرم مدرسه
نمیری مدرسه!..چرا؟!
هنوزکوچیکم
آخی!عزیزم..
وای خدای من چقدر نازه!
بابابزرگت الان کجاست؟
بابا بزرگم تو تلوزیونه
توتلویزیون!!
آره همش تو تلوزیونه…
همه خندیدیم…
چقدرشیرینه این بچه!
اون یکی نوه ی آقای قرائتی هم اومده بودن
یک گوشه ای نشسته بودن وداشتن نقاشی می کشیدن
ماهم که کنجکاو بودیم رفتیم سراغ اون نوه
شماچی؟کلاس چندمید؟
کلاس سوم..(فکرکنم سوم بودن)
درآینده می خوایدچیکاره بشید..؟
خب معلومه!..میخوام حاج آقا بشم..میخوام حوزه درس بخونم
بله خب واقعا معلوم بود..
بامادرشون هم کلی صحبت کردیم…
اصلا باورمون نمی شدکه اون روز
نوه های حجه الاسلام والمسلمین
حاج آقای قرائتی رو ازنزدیک می بینیم..
به ما یاد داده بودن که قبل ازانجام هرکاری
ان شاءالله بگیم
من ودوستم ازاون روزبه بعدبرای هرکاری
سه بارمیگفتیم:ان شاءالله..
آخه می ترسیدیم کارمون انجام نشه…
مرضیه فردا بعدازکلاس می مونیم برای مباحثه
نگفتی ان شاءالله..
ان شاءالله.. ان شاءالله….اگر خدا بخواد..
مرضیه زنگ بزن رو گوشیم ساعت سه بیدارم
کن میخوام بخونم…
باشه چشم!
نگفتی ان شاءالله ها!
ان شاءالله..ان شاءالله..ان شاءالله
اینقدر ان شاءالله می گفتیم که یک روزاستادبه ما
گفتن ناهار خوردید…
درجواب گفتیم ان شاءالله…الحمدلله..
استادلبخندزدند وگفتن:حالا ان شاءالله …الحمدلله چی؟
ناهارخوردید یا خیر!
یک روز داشتم با دوستم تلفنی صحبت می کردم
بهش گفتم کی ازمسافرت برمی گردید؟
دوستم گفت فردا حتما میایم
فردا که شدکار پیش آمدونتونستن بیان…
به دوستم گفتم میدونی چرا اون روزنتونستیدبیاید!
چون ان شاءالله نگفته بودی..
دوستم گفت:آره راست میگی ها!…اصلا فراموش کردم
امیدوارم این نوشته مورد قبول واقع شود..
وای نگفتم ان شاءالله !
ان شاءالله..ان شاءالله..ان شاءالله
دلم سوخت وقتی که در آتش گرفت
وقتی که دیدم چادری آتش گرفت
وقتی که مسمار، لای در خم شد
نگاهش کردم و…..دلم آتش گرفت
✍بـه قلـــــم خودم
من.. من ..من،عاشق حوزه هستم
عاشق کتاباش..عاشق درودیوارحوزه..عاشق طلبه هاش
خلاصه هرچیزی که بنام حوزه است..
میخوام ازحوزمون برای شما بگم..
وقتی وارد حوزه میشیم سلام میدیم به امام زمان(عج)
دیگه صف صبحگاهی داریم…
بعدا از اجرای برنامه،تو حیاط ورزش میکنیم
خیلی باهم صمیمی هستیم..
دیگه!.. دیگه!..بیست دقیقه ی اول کلاس باهم مباحثه می کنیم
یکی میگه فاعله وبایدمرفوع باشه،یکی میگه مفعوله ومنصوب..
بلندشدن صدا درکشف نقش کلمات…
زنگ تفریحمونو ندیدید!
شوروشوق سال اولی ها !
به ما یاد دادن که هرچه قدر دستو فشار بدیم
گناهان بیشتری ریخته میشه..
ماهم با سال اولی ها همین کارو میکردیم
اولاش یه کوچولو ناراحت می شدند چون واقعا
دستو محکم فشار میدادیم ولی بعد عادت کردن
دیگه اینکه، کنارگل های نرگس باغچه ی
حوزمون می شینیم دردل می کنیم
وقتایی هم که برای مناسبت ها، شهادت یا ولادتا،
برنامه داریم ،اون روزو می مونیم برای تزئین وانجام کارهای دیگه..
ناهارو دورهم می خوریم
کمی استراحت وشروع..
یکی سالنو جارو میزنه…
چند نفرهم تزئین می کنند..
دونفرهم وسایل پذیرایی روآماده می کنند..
راستی اردوهاشو فراموش کردم..
هرساله میریم مشهد..وای که چقدر خوش می گذره با طلبه ها…!!
من قم میخوام..مشهد میخوام..
خواهرم اینا اومده بودن خونمون
دیدم هانیه دخترخواهرم که 5سالشه سریع
رفت سمت کمد
همینطورسرشو گذاشته توکمدو می گرده..
هانیه جان،چیزی میخوای؟..دنبال چیزی میگردی؟
شکلاتا کو؟!
شکلات!…شکلات نداریم
چرا بی بی شکلاتارو اینجا میزاره!
بله بودهانیه جان! ولی تموم شد
من هم به خیال اینکه هانیه رو قانع کردم
سرمو برگردوندم داشتم چای درست میکردم
یه لحظه برگشتم دیدم هانیه چاقوروازکمدبرداشته
گرفته طرفم تهدیدمیکنه میگه:میگی شکلاتا کجان
یا با همین چاقو بزنمت
منم فقط می خندیدم..دست خودم نبود
هانیه هم ازخنده ی من خندش گرفته بود
تاریک کوچههای مرا آفتاب کن
با داغهای تازه، دلم را مجاب کن