موضوع: "خاطرات من"
رفته بودیم قم
مدیرمون فرمودندسرساعت 2بایدخوابگاه باشید
اگرازدو می گذشت دیگه ناهار بهمون نمی دادند
ساعت دو شد باید می رفتیم
دوستم گفت:یه ذره بیشتر بمونیم!ناهارهمیشه هست
ولی زیارت وحرم ،دیگه نیست!!
بلأخره تصمیم گرفتیم بمونیم
به دوستامون سپردیم ناهارمون نگه دارن
ساعت چنده مرضیه جان؟
داره چهارمیشه..
هردومون هم خیلی گرسنمون شده بود
رفتیم مغازه ی کنارحرم
دوتا سمبوسه خریدیم
وای چقدر خوشمزه ست!!!
آخه تا حالا سمبوسه به این خوشمزگی نخورده بودیم
به دوستم گفتم :مرضیه آدرس اینجا رو حفظ کن
ان شاءالله سال بعد(چه امیدی!) هم که اومدیم
ازهمین سمبوسه ها بگیریم
بعد که رفتیم خونه به جای اینکه ازحرم وزیارت وحال وهوای اونجا بگیم
ازسمبوسه های قم تعریف می کردیم
وسال بعدباکلی پول (که درطول یک سال جمع کرده بودیم)راهی قم شدیم..
وای وای وای! طلبه واطاعت ازنفس!!!
استغفرالله
باغبان بود..
گوشه ای نشسته بودوآرام گریه می کرد..
انتظار را می شد ازنرگس باغش فهمید..
درهمین حالی که اشک هایش را ازگونه هایش پاک می کرد
کودکی دوان دوان داخل باغ شد
ونرگسی چید..
باغبان گفت:خوش خبرباشی کودکم
مهدی زهرا(عج) آمده؟!!
کودک که ارتباط گل نرگس را با مهدی زهرا(عج)نمی فهمید
گفت:می آیدعمو..می آید..
✍بـه قلـــــم خودم
استاد خانم اخچی
استادخانم موسیوند
استادخانم تبریزی زاده
استادخانم یوسفی
استادخانم کرم پور
استادخانم کردی
استادخانم آزادی
استادخانم عبداللهی اردکانی
استادخانم هاشمی
استادخانم مولوی
استادآقای میرخلیلی
استادآقای موسوی
استادآقای بختیاروند
استادآقای نوری
استادآقای قانعی
استادآقای میرزایی
استادآقای لونی
استادآقای اصفهانی
استادآقای درزی
استادآقای فاضل
استادآقای یوسفی
استادآقای حججی
استادآقای شاه حسینی
استادآقای صدیقیان
استادآقای قاسمی
استادآقای خادمی
استادآقای رحیمی
استادآقای عالم چاهوکی
استادآقای توسلی کجانی
استادآقای تقوی
استادآقای مستقیمی
استادآقای میرعلی
استادآقای رجبی
استادآقای حافظ
استادآقای شیرافکن
استادآقای نیک بین
استادآقای شاکر
استادآقای حاجی پور
استادآقایاسماعیلی
استادآقای گودرزی
استادآقای نصرتی
استادآقای نورمحمدی
استادآقای احمدیان
استادآقای ابراهیمی
استادآقای سیدمحمودموسوی
استادآقای منصوری
استادآقای صبائی
استادآقای رمضانی
استادآقای روحی
استادآقای عشایری
استادآقای ادیب
استادآقای حسینی ژرفا
استادآقای محمدی
مسئول امورفرهنگی
کارشناس محترم فرهنگی1
کارشناس محترم فرهنگی2
مسئولین محترم فنی
مسئولین محترم آموزش
مسئولین محترم پژوهش
مسئولین محترم رواق،کوثربلاگ ونشریه برخط و..
ورئیس محترم آموزش ها ی مجازی
ومدیرحوزه های علمیه ی خواهران
شما ما را باخداوند آشنا کردید،
روزتان مبارک و اجرتان با صاحب الزمان (عج)
این را خوب می دانم که عاشق بودی…
ازپشت سنگرها خنده ات را می دیدم…
خوب جانبازی کردی در راه معشوق…
قمقمه را به یاد می آوری که به تو تعارف می کردند
می گفتی من کربلا می خواهم !!
واقعا تشنه ات نبود؟!
می دانم که می خواستی
از شهیدهم شهیدتر شوی…
شنیدم دشمن خیلی به دنبالت می گشت…
عهد بسته بود که کارت را یکسره کند…
مگرتوچه کردی؟!
هلهله شان تا آن سر دنیا می آمد….
دورت را گرفته بودند وخوشحالی می کردند…
به گمانم موفق شدند…
سرت را بالای نیزه بردند..
وچه زیبا خداوند کربلا را به توهدیه داد…
کربلا مبارکت باشد…
تقدیم به شهیدقنوتی(اولین شهیدروحانی)
✍بـه قلـــــم خودم
پوتین ها با من حرف می زنند
از آشنایی با خاک می گویند
از تشویق زمین وآسمان می گویند
ازبستن محکم بندهایشان می گویند
ازپیچیدن صدای یا زهرا(س)
در آسمان می گویند
ازدستان دعاگوی مادرانی می گویندکه
در آسمان شلمچه دیده می شد…
ازنابودی دشمن می گویند…
از احسنت فرشته ها می گویند…
ازپرپرشدن لاله ها
وجاماندن یک پلاک در دل خاک می گویند…
من خودم شنیدم که می گفتند:
ما با قدوم خود شلمچه را شلمچه کردیم.
من حتی صدای پوتین های دشمن راهم شنیدم که می گفتند:
لبیک یازهرا(س) قدرت را از ما گرفته است…
.
.
.
پوتین می گفت همه جا زیبا بود…
✍بـه قلـــــم خودم
به خدا دلتنگم..
نرگسم غمگین است..
دانه ی تسبیحم به تو عادت کرده..
توبگو می آیی..
تو بگو مي آیی..
✍بـه قلـــــم خودم
دوستم گفت:پدرم میگه اگه رهبردستوربده
که بریم با آل سعود بجنگیم من میرم ،فقط کافیه فرمان بده..
بعددوستم کمی رفت توفکر
یکدفعه گفت:من هم میرم
توچی مرضیه توهم اگه رهبراجازه دادن ماخانم ها
هم بریم برای جنگ میری؟
من که منتظر چنین سوالی نبودم گفتم:
من!..آخه..آخه من کمی می ترسم
دوستم گفت:ترس نداره…
ببین دارن کودکان بی گناه رو می کشند
مابایدبریم دفاع کنیم مرضیه!
گفتم:باشه من هم میرم..میرم تا آل سعود را نابود کنم
شخصی نزدحکیمی آمدوگفت:عرضی دارم
حکیم فرمود:عرضت را بگو
شخص گفت:78سانتیمتر
حکیم فرمود:طولت را هم بگو
شخص گفت:186 سانتیمتر
وسپس حکیم مساحت شخص را اندازه گرفت
شاعرنبودم اما شدم مهدی ام (عج)برگرد
بیت ها سرودم برای تو مهدی ام برگرد
قاب عکس اتاقم هنوزخالی است..
جان فاطمه(س)مادرت،مهدی ام برگرد
مادرم اسفند دود کرده برای تو
همسایه راباخبرکرده است مهدی ام برگرد
پدرعصا گرفته به دست..
خواهرم بزرگتر شده است مهدی ام برگرد
برادرم سراغ تو را می گیرد
لباس نو اش رابه تن کرده است مهدی ام برگرد
ساعتم زمان را جلو نمی برد
بهانه ی تورا کرده است مهدی ام برگرد
پست مخصوص برایت تدارک دیده ام
روزفرج بروز می شودمهدی ام برگرد
ازگل های نرگس حوزه مان عکس گرفته ام
خیلی قشنگ شده است مهدی ام برگرد
صلوات برای ظهورت نذرکرده ام
مادرم ،آش
همسایه، مولودی
نذرمان ادا شده است مهدی ام برگرد
خواب دیدم دعای عهد می خوانم
پنجره ی دلم،واشده است مهدی ام برگرد
جمکرانت را در دلم تزئین کرده ام
تشنه ام !تشنه ی آمدنت،مهدی ام برگرد
کاری برایت نکرده ام..می دانم
چه کنم دلم تنگ شده است،مهدی ام برگرد
بعداز زیارت حرم، سمت تو می آیم
تا جمکران راهی نمانده است مهدی ام برگرد
✍بـه قلـــــم خودم
وقتی ازطرف حوزه من ودوستم می رفتیم
حسینیه ی نزدیک حوزمون برای ختم قرآن،
با دوخاله آشنا شدیم..تقریبا 70 سالشون بود
این دوخاله خواهربودن،خیلی بامزه بودن
به قول خودمون خیلی گل شیرین بودن
خیلی هم شبیه مادربزرگم!
اسمشون رو گذاشتیم خاله ها!
تواون یک ماه (ماه مبارک رمضان)
باهاشون کلی دوست شده بودیم
روزی روزگاری این خاله ها با ما همسفرشدن
جای شماسبز،سفرمون یعنی اردویی که ازطرف حوزه
می خواستن ببرن، مشهدبود..
بچه های هردوخاله، خاله ها رو به ما سپرده بودن
من ودوستم هم گفتیم چشم..مواظبشون هستیم
اسمش رو هم میزاریم توفیق..
من یکی ازخاله ها رو انتخاب کردم
دوستم هم اون یکی خاله رو..
گنبدزرد رضا(علیه السلام)ازدورپیدا بود.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی..
خاله مواظب باشید..عجله نکنید..آروم بیایدپایین..
وسایلاروخودم میارم..
دوستم هم موقع پیاده شدن اون یکی خاله رو راهنمایی می کرد..
خاله اینجا راحتید؟..چیزی نمیخوایدبراتون بیاریم؟
خاله اگه کاری داریدحتما به ما بگیدها!
دستون دردنکنه..خیرببینی دخترم
فردای اون روزخاله ها روبردیم حرم
مرضیه جان مطمئنی آدرس رو داریم درست میریم
احتمال زیاد همین باشه..یادمه پارسال هم ازهمین مسیر می اومدیم
اما هرچی جلوتر می رفتیم نمی رسیدیم به حرم
خاله ها هم دیگه نمی تونستند راه برن..
مرضیه چرا ایستادی؟
یه لحطه بیا مرضیه جان!
مرضیه آروم که خاله ها هم متوجه نشن گفت:
متاسفانه مسیرواشتباه اومدیم
وای حالا به خاله ها چی بگیم!!
هیچی دیگه آدرس رو از یه مغازه دارسوال کردیم
ومسیرمونو تغییر دادیم..
یعنی خاله ها رو دست مایی که آدرس رو بلد بودیم سپرده بودن!!
که خداراشکر..خداراشکر رسیدیم حرم
فردای اون روزبرای اینکه ازدل خاله ها دربیاریم
بستنی گرفتیم واونا رو مهمون خودمون کردیم
اما مگه راضی می شدن ماپول بدیم!
میگفتن شما داریدکارامونو انجام میدید..زحمتتون دادیم
اصلا راضی نمیشیم..
این بار خاله ها موفق شدن!
رسیدیم حرم
خاله ها! ما میخوایم برای شما ازحرم
ویلچرقرض بگیریم وشما را ببریم صحن های مختلفو ببینید
مرضیه ولی کارت ملی میخواد!
فکراینجاشم کردم..همراهم آوردم
نه دخترم..زحمتتون میشه..خداراشکرپاهامونم که سالمه
میتونیم تا یه مقدار راه بریم..دست گلتون دردنکنه
هرچی اصرارکردیم قبول نکردن!…واقعاحیف شد
خاله ها! ما خیلی به دعای شما نیازداریم ها!
خاله ها مارو تو بغلشون گرفتن وبوسیدن وگفتن:
مگه میشه شمارو یادمون بره!
زیارت قبول خاله ها!
.
.
.
بهترین اردو بود برای من!
ازخاله ها قول گرفته بودیم که ان شاءالله سال بعدهم باماهمسفربشن
برای سلامتی خاله ها لطفاصلوات