موضوع: "خاطرات من"
پست خط قرمزها جزءگریه های من بود..
امروزهم یک بشقاب ازدستم افتادوشکست..
هرچی هم به هانیه دخترخواهرم، اصرارکردم
که به مامانم چیزی نگه ولی گفت!
مامانم گفت اون بشقاب پهنه بودیا کوچیکه؟!!
گفتم کوچیکه بودیعنی شانس آوردم که کوچیکه بود!
روزمادر واقعا مبارک
به این مناسبت،به مامانم گفتم:
مامان جان پول بدیدتاشماروغافلگیرکنم!
مامانم خندید..
مادرم جزء لبخندهای من است
شخصی ازحکیمی پرسید:
چرا خانمم گل رز را بیشتر از من دوست دارد؟!
گل رز امروز زنده است ولی فردا می میرد
من که هرروز برای خانمم می میرم وزنده می شوم!
حکیم فرمود:
قشنگ بود! با وایبر برام بفرست
وسایل خونه می خرم
من یه عروسک بزرگ می خرم
کسی پول به این زیادی رو نمیده..پس نمیشه به سوالتون جواب داد
دیابتم خوب بشه دیگه چیزی نمیخوام
میرم کربلا..میرم خونه ی خدا..
بگم!راستشو بگم!…باهاش سربازیمو می خرم..
جهیزیه دخترمو جور می کنم
باهاش میرم خارج..
پنجاشو میدم به دخترم..پنجاشو هم میدم به پسرم
همه ی قرضامو میدم
من به این پول نیازی ندارم ان شاءالله هم که هیچوقت نیاز پیدا نکنم
بستنی می خرم..دیگه…
با این پولا تجدید فراش میکنم
خیلی برام جالب هست هرکسی یک جوابی می دهد…
شماچی؟ شما با این پول چیکار می کنید؟
من!من چیکار می کردم؟!
چشم بنده هم میگم..
من با این پول کارفرهنگی می کنم…
مثلا تمام شهرها را پراز حدیث می کنم..
یا مثلا به کسانی که ایمانشان ضعیف است کمک مالی می کنم..
ویک چیزدیگری هم انجام می دهم که می ترسم اگربگویم ریا شود..
امروز مستندشهیدعلی خلیلی رادیدم
دوستش می گفت:بعدازمراسم هایی که برای
شهادت ائمه(علیهم السلام)برپا می کردیم
علی میومد با میکروفن ازهمه حلالیت می طلبید
وباگریه می گفت که اگه صدامونو بردیم بالا به
خاطر بی نظمی که بوجود می اومد
یا شلوغی و..چیزی گفتیم که ناراحتتون کرد…حلال کنید
فیلمشون رو هم دیدم..
همینطور گریه می کرد ومی گفت:
حلال کنید،این مراسم روبرای حضرت زهرا(سلام الله علیها)گرفتیم
اگه شما رو ناراحت کردیم
به خاطر این اسم (حضرت زهرا(س))مارو حلال کنید
جالب برام اینجا بود که همه هم با گریه های
شهیدعلی گریه می کردند..
مادرش تعریف می کرد می گفت:
یک روز دیدم علی (تو رختخوابش) آروم نبود
گفتم چی شده مامان؟
گفت نمی دونم ..دلم گرفته
بعدگفت می خوام برم بیرون ازاتاق
رفت بیرون ،چند دقیقه بعدصدام زد
رفتم پیشش گفتم چیه مادر؟چیزی می خوای؟
گفت مامان میخوام منو بغل کنی
منم اونو توبغلم گرفتم
بعد یکدفعه دیدم ازحال رفت
گذاشتمش زمین ورفتم بیرون دنبال کسی برای کمک
.
.
دوستش می گفت دلمون برای صدای گرفته ی علی تنگ شده…
این بار کوثر آب را تطهیرمی کرد
چرا که بی معنی است آب کوثر را بشوید
ببخشیداگرکامل نیست، این بیت را ازتلویزیون شنیدم خوشم آمدوسریع نوشتم.
اشک های من می چکد
یک دلی سنگ می شود
یک کسی می رود
یک دلی تنگ می شود
اشک های من می چکد
✍بـه قلـــــم خودم
خبر تو حوزه پیچیده بودکه قرار هست
ان شاءالله فردا آقای قرائتی،پسرحجه الاسلام
والمسلمین آقای قرائتی با خانمش بیان حوزمون
واقعا؟!!
یعنی همون پسرآقای قرائتی که تو تلویزیون همیشه می بینیم؟
بله مرضیه!همون تلویزیون
وای چه جالب!
پس کلی کار داریم بچه ها!
.
.
بچه ها! اومدن
هنوز از راه نرسیده پسرکوچولوشون رو
با خودمون بردیم بالا
اسمت چیه ؟
محمد..(دقیقا یادم نیست فکرکنم محمدبود.)
محمدکلاس چندمی؟
نمیرم مدرسه
نمیری مدرسه!..چرا؟!
هنوزکوچیکم
آخی!عزیزم..
وای خدای من چقدر نازه!
بابابزرگت الان کجاست؟
بابا بزرگم تو تلوزیونه
توتلویزیون!!
آره همش تو تلوزیونه…
همه خندیدیم…
چقدرشیرینه این بچه!
اون یکی نوه ی آقای قرائتی هم اومده بودن
یک گوشه ای نشسته بودن وداشتن نقاشی می کشیدن
ماهم که کنجکاو بودیم رفتیم سراغ اون نوه
شماچی؟کلاس چندمید؟
کلاس سوم..(فکرکنم سوم بودن)
درآینده می خوایدچیکاره بشید..؟
خب معلومه!..میخوام حاج آقا بشم..میخوام حوزه درس بخونم
بله خب واقعا معلوم بود..
بامادرشون هم کلی صحبت کردیم…
اصلا باورمون نمی شدکه اون روز
نوه های حجه الاسلام والمسلمین
حاج آقای قرائتی رو ازنزدیک می بینیم..
به ما یاد داده بودن که قبل ازانجام هرکاری
ان شاءالله بگیم
من ودوستم ازاون روزبه بعدبرای هرکاری
سه بارمیگفتیم:ان شاءالله..
آخه می ترسیدیم کارمون انجام نشه…
مرضیه فردا بعدازکلاس می مونیم برای مباحثه
نگفتی ان شاءالله..
ان شاءالله.. ان شاءالله….اگر خدا بخواد..
مرضیه زنگ بزن رو گوشیم ساعت سه بیدارم
کن میخوام بخونم…
باشه چشم!
نگفتی ان شاءالله ها!
ان شاءالله..ان شاءالله..ان شاءالله
اینقدر ان شاءالله می گفتیم که یک روزاستادبه ما
گفتن ناهار خوردید…
درجواب گفتیم ان شاءالله…الحمدلله..
استادلبخندزدند وگفتن:حالا ان شاءالله …الحمدلله چی؟
ناهارخوردید یا خیر!
یک روز داشتم با دوستم تلفنی صحبت می کردم
بهش گفتم کی ازمسافرت برمی گردید؟
دوستم گفت فردا حتما میایم
فردا که شدکار پیش آمدونتونستن بیان…
به دوستم گفتم میدونی چرا اون روزنتونستیدبیاید!
چون ان شاءالله نگفته بودی..
دوستم گفت:آره راست میگی ها!…اصلا فراموش کردم
امیدوارم این نوشته مورد قبول واقع شود..
وای نگفتم ان شاءالله !
ان شاءالله..ان شاءالله..ان شاءالله
دلم سوخت وقتی که در آتش گرفت
وقتی که دیدم چادری آتش گرفت
وقتی که مسمار، لای در خم شد
نگاهش کردم و…..دلم آتش گرفت
✍بـه قلـــــم خودم