موضوع: "خاطرات من"
من.. من ..من،عاشق حوزه هستم
عاشق کتاباش..عاشق درودیوارحوزه..عاشق طلبه هاش
خلاصه هرچیزی که بنام حوزه است..
میخوام ازحوزمون برای شما بگم..
وقتی وارد حوزه میشیم سلام میدیم به امام زمان(عج)
دیگه صف صبحگاهی داریم…
بعدا از اجرای برنامه،تو حیاط ورزش میکنیم
خیلی باهم صمیمی هستیم..
دیگه!.. دیگه!..بیست دقیقه ی اول کلاس باهم مباحثه می کنیم
یکی میگه فاعله وبایدمرفوع باشه،یکی میگه مفعوله ومنصوب..
بلندشدن صدا درکشف نقش کلمات…
زنگ تفریحمونو ندیدید!
شوروشوق سال اولی ها !
به ما یاد دادن که هرچه قدر دستو فشار بدیم
گناهان بیشتری ریخته میشه..
ماهم با سال اولی ها همین کارو میکردیم
اولاش یه کوچولو ناراحت می شدند چون واقعا
دستو محکم فشار میدادیم ولی بعد عادت کردن
دیگه اینکه، کنارگل های نرگس باغچه ی
حوزمون می شینیم دردل می کنیم
وقتایی هم که برای مناسبت ها، شهادت یا ولادتا،
برنامه داریم ،اون روزو می مونیم برای تزئین وانجام کارهای دیگه..
ناهارو دورهم می خوریم
کمی استراحت وشروع..
یکی سالنو جارو میزنه…
چند نفرهم تزئین می کنند..
دونفرهم وسایل پذیرایی روآماده می کنند..
راستی اردوهاشو فراموش کردم..
هرساله میریم مشهد..وای که چقدر خوش می گذره با طلبه ها…!!
من قم میخوام..مشهد میخوام..
خواهرم اینا اومده بودن خونمون
دیدم هانیه دخترخواهرم که 5سالشه سریع
رفت سمت کمد
همینطورسرشو گذاشته توکمدو می گرده..
هانیه جان،چیزی میخوای؟..دنبال چیزی میگردی؟
شکلاتا کو؟!
شکلات!…شکلات نداریم
چرا بی بی شکلاتارو اینجا میزاره!
بله بودهانیه جان! ولی تموم شد
من هم به خیال اینکه هانیه رو قانع کردم
سرمو برگردوندم داشتم چای درست میکردم
یه لحظه برگشتم دیدم هانیه چاقوروازکمدبرداشته
گرفته طرفم تهدیدمیکنه میگه:میگی شکلاتا کجان
یا با همین چاقو بزنمت
منم فقط می خندیدم..دست خودم نبود
هانیه هم ازخنده ی من خندش گرفته بود
تاریک کوچههای مرا آفتاب کن
با داغهای تازه، دلم را مجاب کن
درخوزستان چندروزی بادشدیدی ازگردوخاک بود.
بله 22بهمن هم بودولی مردم زیادی برای راهپیمایی
آمده بودن.مردم آفرین!
گردوخاک وارداتاقامون هم شده بود…
میزتلوزیونمون هم پرخاک شده بودماهم ازفرصت
استفاده کردیم ویک کمپین تشکیل دادیم
نوشتیم i love mohmmad و…ما عاشق محمدیم و…
محمدی هستیم و…من انقلابی ام و..
خواهرم هم که لپ تاپم رو دید خاکیه به مناسبت
22بهمن پرچم ایران کشید که بالا می بینید.
وآن روز خونه ی ما رنگ وبوی انقلاب گرفت…
پدرم میگه دوست دارم حنانه رو تا موقع تموم شدن درسش ببینم
مامانم میگه:یعنی بیست سال دیگه!!…کی زنده ست…
واقعا چه قدرسخته انسان بخواد فکر کنه آیا نوه ش رو می بینه تا اون موقع یا نه!
ما جنوبی ها اصلا به هوای سرد عادت نداریم
اون روز توقم هم هوا،سردبرفی بود
وای اون روز پاهامون یخ زده بود ازسرما
بچه ها آماده شیدمیخوایم بریم حرم
هرچی لباس داشتیم پوشیدیم
چندتا شال هم دورخودمون
وچندتا جوراب رو همدیگه
اما بازهم کافی نبود
بچه ها کی جوراب اضافه داره قرض بده
رفتیم بازار براش میخرم
بچه ها شال کدومتون داره!
همه از همدیگه لباس قرض می گرفتیم
وای کنارماشین برف جمع شده بودنزدیک بود بیفتم
مواظب باش مرضیه!
ماشین حرکت کرد همین که رسیدیم حرم
همه مسیرمونو عوض کردیم سمت بازار
کجا بچه ها حرم این سمته!
خانم میخوایم بریم لباس گرم بخریم
هرچه پول داشتیم خرج کردیم واسه لباس
اما بازهم نمیتونستیم تو بازار دوام بیاریم
وای بچه ها من دیگه نمی تونم بایستم دارم یخ می زنم
بچه نگا قمی ها چقد راحت خرید می کنند!
یعنی واقعا سردشون نیست؟!!!
اونا عادت دارن به هوای سرد!
بچه ها مرضیه حالش بدشده
بریم حرم..
وای اینجا چه قدر گرمه!
گرم که شدیم
زیارت کردیم ودعا خوندیم
دوباره رفتیم بیرون
ده دقیقه نشددوباره برگشتیم حرم
شما باید اون لحظه بودید می دید چقدرسرده!!
رفتیم خوابگاه ..فرداش که شد
یکی ازبچه ها گفت:بچه ها داره برف میاد..برف! ..برف!
من ودوستام هم که اولین بار بود برف می دیدیم
گفتیم:جدی میگی! همه درد پای دیروز رو فراموش کردیم
واومدیم بیرون خوابگاه
کلی برف بازی کردیم
آدم برفی درست کردیم وکلی عکس گرفتیم
با برفانوشتيم اللهم عجل لوليك الفرج
بچه ها حالاهمه تو دستاتون برف بگیرید میخوام عکس بگیرم
آماده؟
یک ..دو ..سه
بچه ها! بچه ها! توجه کردین فقط ما بیرونیم
همه خندیدیم
تو اون روزبرفی یک قمی هم بیرون نبود.
میخواستیم سوغات برای خانواده برف ببریم ولی خب آب می شد!
کوچه آزین بندی شده..
مادرم اسفند دود می کند
صدای الله اکبرطنین اندازمی شود
الله اکبر..الله اکبر
مرا به یاد الله اکبر بلال می اندازد
آری امام آمد..
روح الله آمد
امام مهربانی ها آمد
خوش آمدی روح خدا!
خوش آمدی!
.
واماحالاتو رفتی
ومن آمدم…..!