شوروشوق دبیرستان رو باخودم آورده بودم حوزه..
بچه ها.. بچه ها…خانم معلم اومد…برپا
الّــــــــــــــــ لاه هــــــــــــــــم مّ صل علی محم مّــــــــد و آاااال محم مّـــــــــد
صلوات دبیرستانی(هرحرف،شش حرکت مد)
خواهش میکنم بفرمایید..
معاون آموزشی ما بود
تبریک میگم بچه ها..شما گلچین شدید..شماروامام زمان(عج)انتخاب کرده..
ماهم خوشحال..به همدیگه نگاه می کردیمو یواشکی پچ پچ می کردیم
چنان قیافه گرفته بودیم که نزدیک بود ادعای پیامبری کنیم..
روکردم به معاونمون وگفتم خانم شما چقدرشیرین صحبت می کنید..
میشه فقط شما معلم ما باشید..
معاونمون لبخندی زدوگفت:
نه دخترم،اساتیدبزرگواردیگه ای هم هستند که قشنگ صحبت می کنند..
دوباره گفتم:نه خانم ما میخوایم فقط شما باما کلاس داشته باشید..
آخ پام..دوستم بود…اون یکی دوستم باخنده:ادامه نده..بسه
اون یکی دوستم:با ایماواشاره می خواست متوجهم کنه که ادامه ندم..
منم بادیدن چنین صحنه هایی تسلیم شدم دیگه..
خب بچه ها،لیستی که دستم می بینید لیست اسامی کسانی هست که
غیبت می کنند..سربازامام زمان(عج)همیشه منظم هست وسعی میکنه
هیچ وقت غیبت نکنه..
منم که غرق صحبتهای اخلاقی معاون شده بودم روکردم به ایشون و
گفتم:خانم شما که غیبتامونو نمی شنویدچه جوری می خواید
اسممونوبنویسید؟!!!!!!!!!!!
هیچی دیگه همه اینجوری شدن
اولین روزفرارسید..روزشیرین طلبگی رو میگم
وااای خدای من! باورم نمیشه….!!
اون روزدیگه هیچی ازخدانمی خواستم ..
آخه خداوندتمام دنیاروبه من داده بود…
واردحوزه شدم..
طلاب سال بالاتریکی یکی میومدن با من وسال اولی های جدید دیگه،
دست می دادن وخوش آمدمی گفتن
آخ دستم...چقدرهم محکم دستوفشارمیدن!
(الاستدلالات المحکمه:میگفتن هرچه بیشترفشاربدیم گناهان بیشتری
ازما ریخته می شه ومحبت بینمون زیادمیشه)
زنگ کلاس به صدادراومد..
اولاش چون برای هم غریبه بودیم وروزاولمون بودخیلی آروم بودیم..سکوت
همه جارافراگرفته بود…
فقط صدای پچ پچ من ودوستم می اومد….نگا فلانی چقدرآرومه…
وای نگاه اون یکی کفشش چقدرخوش رنگه..!!
کدومشون خوشگل تره؟…این یکی؟..یااون یکی؟!
وااای خدای من! منم ازاین مقنعه ها که صورتو کامل می پوشونه میخوام..
به دوستم گفتم آفرین..آفرین..همین الان بریم سوال کنیم که مقنعشوازکجاوچندخریده؟..
هردورفتیم کنار دوخانمی که داشتندباهمدیگه آروم صحبت می کردندویکشون
ازهمون مقنعه هایی پوشیده بودکه من دوست داشتم..
حرفشونوقطع کردیم وگفتیم سلام..من که هول کرده بودم گفتم:ببخشیداسمش چیه؟ اونم گفت:وفا
من ودوستم گفتیم نه دوستتونو نمیگم مقنعه رومیگم..
اونم گفت:خب منم مقنعه رو میگم
متوجه که شدیم چهارتایی باهم خندیدیم..
عاشق حوزه بودم…
دوستام به من میگفتند حیفه توکه درست خیلی خوبه… چرا کنکورثبت نام نمیکنی؟!!
روکردم به دوستام وگفتم:من عااااشقم بچه ها عاشق..
من خیلی وقته تصمیم خودم روگرفته بودم.میگفتن اگه بری بایدچادرتوکامل بگیری ها!
نمی دونستن من عاشق این جورچادرگرفتنام…
اصلا..اصلامیخوام برم که چادرمومحکم بگیرم
یادمه استادمون می گفت:وقتی دیدم آقایی به خانم بدحجابی نگاه می کرداون موقع بودکه قدرچادرمو فهمیدم واونومحکم گرفتم تو دستم…
دوستام که دیدن حرفاشون بی فایدست گفتند:برات دعا می کنیم که قبول بشی
امتحان حوزه را که دادم بعدش نشستم با بچه ها جواب هاراچک کردم احساس کردم اشتباه خیلی دارم
باناراحتی رفتم خونه وشرووع کردم به گریه گردن
به خدای خودم گفتم نذر می کنم اگه قبول نشدم ….
که خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،
خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر،خداراشکر(به نیت 14 معصوم (علیهم السلام) )قبول شدم…