آفتاب تا نزدیک خط افق پایین آمده بود، پارچه ی مشکی نخ نما شده ی عمو ساعت سازِ محله، کنارِ مغازه اش، از دور نمایان بود، قفل بزرگی بر روی در مغازه اش انداخته بود، گویی که ساعت هایش را بر روی حالِ دلش تنظیم کرده بودورفته بود، صورتم را هاله ای از غم پوشاند، امروز شهادت رئیس مذهب تشیع، امام جعفرصادق علیه السلام بود، مدتی را به پارچه ی سیاهی که عمو ساعت ساز با چند مسمار بروی دیوار مغازه اش نصب کرده بود خیره شدم، دقیق تر که می شدم می توانستم در لابه لای تار وپودش ردی از غربت بقیع بگیرم…
با نسیمی که پارچه را تکان می داد به خود آمدم، قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود با انگشتانم پاک کردم، نفس م به شماره افتاده بود، کلید را درقفل در چرخاندم، دلم برای کف دست هایی پر از آب وضو تنگ شده بود، پیراهن مشکی ام را به تن کردم، رطوبت آب وضو هنوز به صورتم مانده بود، کتاب دعا را از روی طاقچه برداشتم وروی کاناپه ی قرمز رنگِ جلوی تلویزیون نشستم….دراین مناجات عارفانه، لبهایم تکانِ ریزی می خورد ومردمک چشم هایم دائم در چپ وراست درحال نوسان بود…بغض خیس خورده ام از دلتنگی ترک برداشته بود وبا صدای اذان از ماذنه های مسجد رها شد..
وحالا دلم، بقیعی می خواست پر از ضریح در پارچه های مشکی عمو ساعت ساز…
نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو]

نظر از: کلنا فداک یا زینب [بازدید کننده]

سلام
انجام شد.
https://hammihan.com/post/15943888
نظر از: ℳiŋa [بازدید کننده]

https://hammihan.com/post/15954604
امیدوارم موفق باشی
فرم در حال بارگذاری ...
زان شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
مولوی