باید نقاب بی تفاوتی را از چهره ام برمی کندم …خم شدم، بند کفشم را محکم کردم وسوار اتوبوس شماره ی یک شدم…
تکیه دادم به صندلی اتوبوس وبه پرده ی حریری که عکس گل ترمه رویش نقاشی شده بود خیره شدم، بچه ها یکی یکی سوار می شدند، صندلی ها پرشده بود وماشین آماده ی حرکت،یکی ازدانش آموزان که با بغل دستی اش درگوشی نجوا می کرد صورتش را به طرفم سوق داد وگفت: ببخشید شما هم دانش آموزید؟ کدوم مدرسه هستید؟ سرفه ی کوتاهی کردم و لبخند زدم، آن طرف اتوبوس معلم گلویش را صاف کرد وبا صدای مهربان، بلند گفت: بچه ها ایشون به عنوان مبلغ همراه ما هستند اگر سوال شرعی وعقیدتی دارید می تونید ازایشون بپرسید…
دستم را زیر چانه گذاشتم وبا دست دیگرم شروع به نوشتن کردم، بعد از توزیع دل نوشته هایم میان دانش آموزان، زهرا آمد کنارم نشست، چهره ی مهربان ودلنشینی داشت، دست هایش را از پشت، دور کمرم گذاشت وبا صدای گرم ولطیفش گفت: ببخشید کنجکاو شدم شما نویسنده هستید؟ فکر می کردم طلبه ها فقط احکام می خونن! پاهایم را کنارهم جفت کردم ودرحالی که لبخند برلب داشتم برای مدت کوتاهی به دکمه های مانتواش خیره شدم و سکوت کردم، زهرا که احساس کرد جوابش را کامل نگرفته با شوق وصف ناپذیری ادامه داد من هم رمان می نویسم از 13سالگی شروع کردم ویک رمان 700صفحه ای رو تموم کردم اما چون سنم کم بود هیچ کدوم از ناشرا قبول نکرد که رمانم رو به اسم خودم چاپ کنه…. ومن با حوصله ودقت به حرف هایش گوش می دادم، به شلمچه که رسیدیم، ناگهان خنده از لبان زهرا محو شد ودیگر به صحبت هایش ادامه نداد، به پنجره ی اتوبوس خیره شد وچیزی را زیر لب زمزمه می کرد…
ومن محو تماشای زهرا وچادرک مشکی زیبایش شده بودم، خدای من یعنی زهرا الان چه می گوید؟ متوجه من که شد سرش را پایین انداخت و اشک از گوشه ی چشمش چکید، درحالی که اشکش را پاک می کرد خنده ی کوتاه وبی جانی زدوگفت: من برای شهدا هم می نویسم…
نظر از: دهسنگی [عضو]

سلام
حسنت

سلام وعرض ادب
خاطره دلنشینی بود.موفق باشید بانو.
فرم در حال بارگذاری ...