داشتم تند تند به پیامایی که دوستام می فرستادن جواب می دادم..مرضیه جان امشب حوزه احیاء داره؟..بله ان شاءالله امشب ساعت
11..اصلاحواسم به ساعت نبود..وای 9/5شدبایدبرم..آماده شدم وسریع چادرنمازوسجاده وتسبیح وقرآن ومفاتیح گذاشتم تو کیفم وخودم
رسوندم حوزه.. واردکه شدم حمیده رودیدم روبروداشت حیاط جارومی زد.مریم وفاطمه هم یه گوشه ای هم ظرف هارومی شستن هم
صحبت می کردند..سلام کردم ورفتم تو..یک دو سه نصره هم که تو کل سالن پیچیده بود..داشت دستگاه صدا رو تنظیم می کرد..مرضیه
جان بیااین میزو باهم جابجا کنیم!..رفتم بالا دیدم مهدیه داره راهرو بالایی روجارومی کشید..سلام کردم اما صدای جاروبرقی آنقدر بلندبودکه
مهدیه صدامونمیشنید..اینباربلندترسلام کردم..مهدیه جان سلام علیکم..مهدیه متوجه حضورم شدسریع جارو رو خاموش کرد.. گفتم دیگه
نمیزارم بهش دست بزنی..حالا دیگه نوبت منه..کلی تعارف تا بلاخره موفق شدم..همه چیزآماده بود..ساعت 11شب شده بود ومیهمانان
خدا کم کم داشتند میومدن..کناردر ورودی ایستادم وهرکس می اومد خوش آمد می گفتم واونو به طرف سالن راهنمایی می
کردم..یواشکی هم کفش ها رو مرتب می کردم.. بچه ها ی کوچولو هم داشتند توحیاط بازی می کردن منم حساس که نکنه
بچه ها بیان وکفش هارو جابه جا کنند همونجا پیش کفش ها نشستم..بعدازهردعایی که تمام می شد ازمردم پذیرایی می کردیم..مرضیه
جان! بیا بالا برای پذیرایی..
واماقرآن برسر که من عاشق این لحظه بودم شروع شد..چیکارکنیم.. چیکارنکنیم؟کلی کارهم مونده بود!!وقتی همه ی چراغارو
خاموش کردن من ودوستم ازفرصت استفاده کردیم ویواشکی یه گوشه ای نشستیم وچادرو روخودمون گرفتیم تا کسی متوجه ما نشه آخه
بایدوسایل سحری روهم آماده می کردیم..وازطرفی عاشق قرآن برسر..صدای مداح می اومد:همه باهم بالحسنِ
..بالحسنِ..بالحسن…بالحسنِ..بالحسنِ..بالحسن.من ودوستم کم کم داشتیم وصل می شدیم که این صداروشنیدم:بچه ها
مرضیه ومهدیه روندیدید؟! مریم گفت چرا ایناها! اینجا نشستن… ماهم زیرچادر چیزی نمی گفتیم فکر می کردیم صدای فرشته هاست که
ما رو اون بالا شناسایی کرده بودن.دوباره به بالحسنِ گفتنمون ادامه دادیم باز این صداروشنیدم:مریم مطمئنی مرضیه ومهدیه ان؟!! بله
،خودم دیدم اینجانشستن!
نه مثل اینکه این صدا داره ازپایین میاد…وماهنوز رو زمینیم..هیچی دیگه چادرامونوکشیدیم کنار..دوباره مریم گفت:دیدی گفتم خودشونن
کلی کارداریم بچه ها..دعا که تموم شد بایدسفره ی سحر آماده باشه..
.
.
ومن خدا را در خدمت به میهمانانش احساس کردم..
داشتم مطالب رواق را می خواندم
یک لحظه چشم افتاد به اخبارکوثربلاگ
که درسمت راست رواق قرار داشت
یکی ازتیترهایش این بود:برندگان مسابقه ی عکاسی(طلبه آنلاین)
سریع برروی تیترکلیک کردم
صفحه که بازشد
چشم هایم را بستم ویک نفس عمیق کشیدم
گفتم خدایا یعنی من هم هستم!!
نفراول خانم …
نفردوم خانم..
نفرسوم خانم..
باسرعت آمدم پایین صفحه
ببینم بلاخره من هستم جزاسامی یاخیر
تا اینکه عکس هایم را آن ته دیدم
نفرچهارم وپنجم هم نبودم
نوشته بودندشایسته ی تقدیر..
بازخداراشکرکردم وباخوشحالی خواهرم را صدازدم
مهدیه جان ..مهدیه !بیا ببین اسم من هم هست!!

به این فکر می کردم که چیکارکنم
تا درمسابقه ی عکاسی طلبه آنلاین برنده شوم
دوست داشتم عکس هایی که می گیرم ساده نباشد
لپ تاپ را جابه جا کردم
ومقوایی که درآن نوشته بودم i،m Online
این طرف وآن طرف می بردم
تا صحنه ی زیبایی را بوجود بیاورم
دوستم که کاملا حواسش به من بود
گوشی را ازکیفش بیرون آورد
وازصحنه ای که بوجود آمده بودعکس گرفت..
مرضیه!..من که هنوزآآماده نبودم
اما حیف شد!
کیفیت گوشی پایین بود
وآن عکسی که می خواستم نشد!
بلاخره رسیدیم ومن به همراه لپ تاپ ومقوا وکلی وسایل
که برای مسابقه باخودم آورده بودم
پیاده شدم
نوروصحنه ی آنجا عالی بود
دوستم یک باردیگر عکس گرفت
واحسا س کردم این بار بهتر شد
باورتان میشه
امروزکه باخواهرم رفتیم بیرون
ازکنار چندمغازه می گذشتیم
یکدفعه یه بوی خوشمزه ای پیچید
به خواهرم گفتم
این بو خیلی برام آشناست
بوی یه چیز خوردنی
آها یادم اومد
این بوی همون سمبوسه ای هست
که ما توقم خوردیم
یادش بخیر!
چقدرخوشمزه بود!!
اِ اِ بازکه شروع کردی مرضیه خانم!
استغفرالله..استغفرالله
لعنت برشیطان
لعنت برعمرویزیدوآل سعود
مرحوم شیخ حامدبرنج وخورشت روقاطی نمی کردند
هرکدوم رو جدا گانه می خوردند
می فرمودند:تا نفس لذت نبره..
اون وقت من!
ای خدا چی میشه ماهم به این مقام برسیم!
رفته بودیم قم
مدیرمون فرمودندسرساعت 2بایدخوابگاه باشید
اگرازدو می گذشت دیگه ناهار بهمون نمی دادند
ساعت دو شد باید می رفتیم
دوستم گفت:یه ذره بیشتر بمونیم!ناهارهمیشه هست
ولی زیارت وحرم ،دیگه نیست!!
بلأخره تصمیم گرفتیم بمونیم
به دوستامون سپردیم ناهارمون نگه دارن
ساعت چنده مرضیه جان؟
داره چهارمیشه..
هردومون هم خیلی گرسنمون شده بود
رفتیم مغازه ی کنارحرم
دوتا سمبوسه خریدیم
وای چقدر خوشمزه ست!!!
آخه تا حالا سمبوسه به این خوشمزگی نخورده بودیم
به دوستم گفتم :مرضیه آدرس اینجا رو حفظ کن
ان شاءالله سال بعد(چه امیدی!) هم که اومدیم
ازهمین سمبوسه ها بگیریم
بعد که رفتیم خونه به جای اینکه ازحرم وزیارت وحال وهوای اونجا بگیم
ازسمبوسه های قم تعریف می کردیم
وسال بعدباکلی پول (که درطول یک سال جمع کرده بودیم)راهی قم شدیم..
وای وای وای! طلبه واطاعت ازنفس!!!
استغفرالله
باغبان بود..
گوشه ای نشسته بودوآرام گریه می کرد..
انتظار را می شد ازنرگس باغش فهمید..
درهمین حالی که اشک هایش را ازگونه هایش پاک می کرد
کودکی دوان دوان داخل باغ شد
ونرگسی چید..
باغبان گفت:خوش خبرباشی کودکم
مهدی زهرا(عج) آمده؟!!
کودک که ارتباط گل نرگس را با مهدی زهرا(عج)نمی فهمید
گفت:می آیدعمو..می آید..
✍بـه قلـــــم خودم
استاد خانم اخچی
استادخانم موسیوند
استادخانم تبریزی زاده
استادخانم یوسفی
استادخانم کرم پور
استادخانم کردی
استادخانم آزادی
استادخانم عبداللهی اردکانی
استادخانم هاشمی
استادخانم مولوی
استادآقای میرخلیلی
استادآقای موسوی
استادآقای بختیاروند
استادآقای نوری
استادآقای قانعی
استادآقای میرزایی
استادآقای لونی
استادآقای اصفهانی
استادآقای درزی
استادآقای فاضل
استادآقای یوسفی
استادآقای حججی
استادآقای شاه حسینی
استادآقای صدیقیان
استادآقای قاسمی
استادآقای خادمی
استادآقای رحیمی
استادآقای عالم چاهوکی
استادآقای توسلی کجانی
استادآقای تقوی
استادآقای مستقیمی
استادآقای میرعلی
استادآقای رجبی
استادآقای حافظ
استادآقای شیرافکن
استادآقای نیک بین
استادآقای شاکر
استادآقای حاجی پور
استادآقایاسماعیلی
استادآقای گودرزی
استادآقای نصرتی
استادآقای نورمحمدی
استادآقای احمدیان
استادآقای ابراهیمی
استادآقای سیدمحمودموسوی
استادآقای منصوری
استادآقای صبائی
استادآقای رمضانی
استادآقای روحی
استادآقای عشایری
استادآقای ادیب
استادآقای حسینی ژرفا
استادآقای محمدی
مسئول امورفرهنگی
کارشناس محترم فرهنگی1
کارشناس محترم فرهنگی2
مسئولین محترم فنی
مسئولین محترم آموزش
مسئولین محترم پژوهش
مسئولین محترم رواق،کوثربلاگ ونشریه برخط و..
ورئیس محترم آموزش ها ی مجازی
ومدیرحوزه های علمیه ی خواهران
شما ما را باخداوند آشنا کردید،
روزتان مبارک و اجرتان با صاحب الزمان (عج)
این را خوب می دانم که عاشق بودی…
ازپشت سنگرها خنده ات را می دیدم…
خوب جانبازی کردی در راه معشوق…
قمقمه را به یاد می آوری که به تو تعارف می کردند
می گفتی من کربلا می خواهم !!
واقعا تشنه ات نبود؟!
می دانم که می خواستی
از شهیدهم شهیدتر شوی…
شنیدم دشمن خیلی به دنبالت می گشت…
عهد بسته بود که کارت را یکسره کند…
مگرتوچه کردی؟!
هلهله شان تا آن سر دنیا می آمد….
دورت را گرفته بودند وخوشحالی می کردند…
به گمانم موفق شدند…
سرت را بالای نیزه بردند..
وچه زیبا خداوند کربلا را به توهدیه داد…
کربلا مبارکت باشد…
تقدیم به شهیدقنوتی(اولین شهیدروحانی)
✍بـه قلـــــم خودم
پوتین ها با من حرف می زنند
از آشنایی با خاک می گویند
از تشویق زمین وآسمان می گویند
ازبستن محکم بندهایشان می گویند
ازپیچیدن صدای یا زهرا(س)
در آسمان می گویند
ازدستان دعاگوی مادرانی می گویندکه
در آسمان شلمچه دیده می شد…
ازنابودی دشمن می گویند…
از احسنت فرشته ها می گویند…
ازپرپرشدن لاله ها
وجاماندن یک پلاک در دل خاک می گویند…
من خودم شنیدم که می گفتند:
ما با قدوم خود شلمچه را شلمچه کردیم.
من حتی صدای پوتین های دشمن راهم شنیدم که می گفتند:
لبیک یازهرا(س) قدرت را از ما گرفته است…
.
.
.
پوتین می گفت همه جا زیبا بود…
✍بـه قلـــــم خودم