Talabe

لبخندها و گریه های یک طلبه Talabe

|تماس
رنگِ روشن سحر
ارسال شده در 13 تیر 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من


داشتم تند تند به پیامایی که دوستام می فرستادن جواب می دادم..مرضیه جان امشب حوزه احیاء داره؟..بله ان شاءالله امشب ساعت

11..اصلاحواسم به ساعت نبود..وای 9/5شدبایدبرم..آماده شدم وسریع چادرنمازوسجاده وتسبیح وقرآن ومفاتیح گذاشتم تو کیفم وخودم

رسوندم حوزه.. واردکه شدم حمیده رودیدم روبروداشت حیاط جارومی زد.مریم وفاطمه هم یه گوشه ای هم ظرف هارومی شستن هم

صحبت می کردند..سلام کردم ورفتم تو..یک دو سه نصره هم که تو کل سالن پیچیده بود..داشت دستگاه صدا رو تنظیم می کرد..مرضیه

جان بیااین میزو باهم جابجا کنیم!..رفتم بالا دیدم مهدیه داره راهرو بالایی روجارومی کشید..سلام کردم اما صدای جاروبرقی آنقدر بلندبودکه

مهدیه صدامونمیشنید..اینباربلندترسلام کردم..مهدیه جان سلام علیکم..مهدیه متوجه حضورم شدسریع جارو رو خاموش کرد.. گفتم دیگه

نمیزارم بهش دست بزنی..حالا دیگه نوبت منه..کلی تعارف تا بلاخره موفق شدم..همه چیزآماده بود..ساعت 11شب شده بود ومیهمانان

خدا کم کم داشتند میومدن..کناردر ورودی ایستادم وهرکس می اومد خوش آمد می گفتم واونو به طرف سالن راهنمایی می

کردم..یواشکی هم کفش ها رو مرتب می کردم.. بچه ها ی کوچولو هم داشتند توحیاط بازی می کردن  منم حساس که نکنه

بچه ها بیان وکفش هارو جابه جا کنند همونجا پیش کفش ها نشستم..بعدازهردعایی که تمام می شد ازمردم پذیرایی می کردیم..مرضیه

جان! بیا بالا برای پذیرایی..

واماقرآن برسر که من عاشق این لحظه بودم شروع شد..چیکارکنیم.. چیکارنکنیم؟کلی کارهم مونده بود!!وقتی  همه ی چراغارو

خاموش کردن من ودوستم ازفرصت استفاده کردیم ویواشکی یه گوشه ای نشستیم وچادرو روخودمون گرفتیم تا کسی متوجه ما نشه آخه

بایدوسایل سحری روهم آماده می کردیم..وازطرفی عاشق قرآن برسر..صدای مداح می اومد:همه باهم بالحسنِ

..بالحسنِ..بالحسن…بالحسنِ..بالحسنِ..بالحسن.من ودوستم کم کم داشتیم وصل می شدیم که این صداروشنیدم:بچه ها 

مرضیه ومهدیه روندیدید؟! مریم گفت چرا ایناها! اینجا نشستن… ماهم زیرچادر چیزی نمی گفتیم فکر می کردیم صدای فرشته هاست که

ما رو اون بالا شناسایی کرده بودن.دوباره به بالحسنِ گفتنمون ادامه دادیم باز این صداروشنیدم:مریم مطمئنی مرضیه ومهدیه ان؟!! بله

،خودم دیدم اینجانشستن!


نه مثل اینکه این صدا داره ازپایین میاد…وماهنوز رو زمینیم..هیچی دیگه چادرامونوکشیدیم کنار..دوباره مریم گفت:دیدی گفتم خودشونن

کلی کارداریم بچه ها..دعا که تموم شد بایدسفره ی سحر آماده باشه..

.

.


ومن خدا را در خدمت به میهمانانش احساس کردم..

 

9 نظر »
شایسته ی تقدیرشدم..
ارسال شده در 9 تیر 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من

http://news.kowsarblog.ir/media/blogs/news/taghdir-1.jpg

 

http://upload.tehran98.com/upme/uploads/ce2a8f0753c721001.png

داشتم مطالب رواق را می خواندم

 

یک لحظه چشم افتاد به اخبارکوثربلاگ

 

که درسمت راست رواق قرار داشت

 

یکی ازتیترهایش این بود:برندگان مسابقه ی عکاسی(طلبه آنلاین)

 

سریع برروی تیترکلیک کردم

 

صفحه که بازشد

 

چشم هایم را بستم ویک نفس عمیق کشیدم

 

گفتم خدایا یعنی من هم هستم!!

 

نفراول خانم …

نفردوم خانم..

نفرسوم خانم..

 

باسرعت آمدم پایین صفحه

 

ببینم بلاخره من هستم جزاسامی یاخیر

 

تا اینکه عکس هایم را آن ته دیدم

 

نفرچهارم وپنجم هم نبودم

 

نوشته بودندشایسته ی تقدیر..

 

بازخداراشکرکردم وباخوشحالی خواهرم را صدازدم

 

مهدیه جان ..مهدیه !بیا ببین اسم من هم هست!!

 

1 نظر »
طلبه برخط
ارسال شده در 13 خرداد 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من

این هم یکی دیگرازعکس هایی ست که گرفتم

 

برای مسابقه ی عکاسی(طلبه آنلاین)

 

خواهرم گفت:به نشریه برخط میگی عکاس من بودم ها!

 

چندبارعکس گرفتیم تا بلاخره این عکس ازبقیه بهتر شد..

 

اینطورنیست؟؟


2 نظر »
طلبه درقابِ دوربین عکاسی
ارسال شده در 5 خرداد 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من

 

http://upload.tehran98.com/upme/uploads/a442530d580d90341.png

دوستم به  شیشه ی  ماشین تکیه داده بود

ومن هم آن طرف پنجره داشتم به بیرون نگاه می کردم




به این فکر می کردم که چیکارکنم


تا درمسابقه ی عکاسی طلبه آنلاین برنده شوم



دوست داشتم عکس هایی که می گیرم ساده نباشد


 لپ تاپ را جابه جا  کردم



ومقوایی که درآن نوشته بودم i،m Online



این طرف وآن طرف می بردم



تا صحنه ی زیبایی را بوجود بیاورم


دوستم که کاملا حواسش به من بود


گوشی را ازکیفش بیرون آورد


وازصحنه ای که بوجود آمده بودعکس گرفت..

 

مرضیه!..من که هنوزآآماده نبودم


اما حیف شد!



 کیفیت گوشی پایین بود

 

وآن عکسی که می خواستم نشد!



بلاخره رسیدیم ومن به همراه لپ تاپ ومقوا وکلی وسایل

 

که برای مسابقه باخودم آورده بودم

 


پیاده شدم



نوروصحنه ی آنجا عالی بود



دوستم یک باردیگر عکس گرفت



واحسا س کردم این بار بهتر شد


2 نظر »
برنج وسمبوسه وآل سعود
ارسال شده در 30 اردیبهشت 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من

 

باورتان میشه

 

امروزکه باخواهرم رفتیم بیرون

 

ازکنار چندمغازه می گذشتیم

 

یکدفعه یه بوی خوشمزه ای پیچید

 

به خواهرم گفتم


این بو خیلی برام آشناست

 

بوی یه چیز خوردنی

 

آها یادم اومد


این بوی همون سمبوسه ای هست

 

که ما توقم خوردیم

 

یادش بخیر!

 

چقدرخوشمزه بود!!

 

اِ  اِ بازکه شروع کردی مرضیه خانم!

 

استغفرالله..استغفرالله

 

لعنت برشیطان


لعنت برعمرویزیدوآل سعود

 

مرحوم شیخ حامدبرنج وخورشت روقاطی نمی کردند

 

هرکدوم رو جدا گانه می خوردند

 

می فرمودند:تا نفس لذت نبره..


اون وقت من!

 

ای خدا چی میشه ماهم به این مقام برسیم!


2 نظر »
سمبوسه ی قم
ارسال شده در 27 اردیبهشت 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من


رفته بودیم قم


مدیرمون فرمودندسرساعت 2بایدخوابگاه باشید

 

اگرازدو می گذشت دیگه ناهار بهمون نمی دادند


ساعت دو شد باید می رفتیم


دوستم گفت:یه ذره بیشتر بمونیم!ناهارهمیشه هست


ولی زیارت وحرم ،دیگه نیست!!

 

بلأخره تصمیم گرفتیم بمونیم

 

به دوستامون سپردیم ناهارمون نگه دارن

 

ساعت چنده مرضیه جان؟


داره چهارمیشه..


هردومون هم خیلی گرسنمون شده بود


رفتیم مغازه ی کنارحرم


دوتا سمبوسه خریدیم


وای چقدر خوشمزه ست!!!

 

آخه تا حالا سمبوسه به این خوشمزگی نخورده بودیم


به دوستم گفتم :مرضیه آدرس اینجا رو حفظ کن


ان شاءالله سال بعد(چه امیدی!) هم که اومدیم


ازهمین سمبوسه ها بگیریم


بعد که رفتیم خونه به جای اینکه ازحرم وزیارت وحال وهوای اونجا بگیم


ازسمبوسه های قم تعریف می کردیم


وسال بعدباکلی پول (که درطول یک سال جمع کرده بودیم)راهی قم شدیم..

 

وای وای  وای! طلبه واطاعت ازنفس!!!


استغفرالله


6 نظر »
باغ گل نرگس
ارسال شده در 18 اردیبهشت 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من
 
 

باغبان بود..


گوشه ای نشسته بودوآرام گریه می کرد..


انتظار را می شد ازنرگس باغش فهمید..


درهمین حالی که اشک هایش را ازگونه هایش پاک می کرد


کودکی دوان دوان داخل باغ شد


ونرگسی چید..


باغبان گفت:خوش خبرباشی کودکم

 

مهدی زهرا(عج) آمده؟!!

 

کودک که ارتباط گل نرگس را با مهدی زهرا(عج)نمی فهمید

 

گفت:می آیدعمو..می آید..


 ✍بـه قلـــــم خودم

2 نظر »
اساتیدمحترم مجازی، روزتان مبارک
ارسال شده در 13 اردیبهشت 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من


استاد خانم اخچی
استادخانم موسیوند
استادخانم تبریزی زاده
استادخانم یوسفی

استادخانم کرم پور
استادخانم کردی
استادخانم آزادی
استادخانم عبداللهی اردکانی
استادخانم هاشمی
استادخانم مولوی

استادآقای میرخلیلی
استادآقای موسوی
استادآقای بختیاروند
استادآقای نوری
استادآقای قانعی
استادآقای میرزایی
استادآقای لونی
استادآقای اصفهانی
استادآقای درزی
استادآقای فاضل

استادآقای یوسفی
استادآقای حججی
استادآقای شاه حسینی
استادآقای صدیقیان
استادآقای قاسمی

استادآقای خادمی
استادآقای رحیمی
استادآقای عالم چاهوکی
استادآقای توسلی کجانی
استادآقای تقوی

استادآقای مستقیمی
استادآقای میرعلی
استادآقای رجبی
استادآقای حافظ
استادآقای شیرافکن

استادآقای نیک بین
استادآقای شاکر
استادآقای حاجی پور
استادآقایاسماعیلی
استادآقای گودرزی

استادآقای نصرتی
استادآقای نورمحمدی
استادآقای احمدیان
استادآقای ابراهیمی
استادآقای سیدمحمودموسوی

استادآقای منصوری
استادآقای صبائی
استادآقای رمضانی
استادآقای روحی
استادآقای عشایری

استادآقای ادیب
استادآقای حسینی ژرفا
استادآقای محمدی

مسئول امورفرهنگی
کارشناس محترم فرهنگی1

کارشناس محترم فرهنگی2
مسئولین محترم فنی
مسئولین محترم آموزش
مسئولین محترم پژوهش
مسئولین محترم رواق،کوثربلاگ ونشریه برخط و..
ورئیس محترم آموزش ها ی مجازی
ومدیرحوزه های علمیه ی خواهران

شما ما را باخداوند آشنا کردید،
روزتان مبارک و اجرتان با صاحب الزمان (عج)


http://8pic.ir/images/hr4wu1rggjxjwnpsfgtk.png

3 نظر »
کربلا مبارکت باشد
ارسال شده در 8 اردیبهشت 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من

 

                      

http://upir.ir/937/525401-ECcg6r9O.jpg





این را خوب می دانم که عاشق بودی…


ازپشت سنگرها خنده ات را می دیدم…


خوب جانبازی کردی در راه معشوق…


قمقمه را به یاد می آوری که به تو تعارف می کردند


می گفتی من کربلا می خواهم !!


واقعا تشنه ات نبود؟!


می دانم که می خواستی


از شهیدهم شهیدتر شوی…


شنیدم دشمن خیلی به دنبالت می گشت…


عهد بسته بود که کارت را یکسره کند…


مگرتوچه کردی؟!


هلهله شان تا آن سر دنیا می آمد….


دورت را گرفته بودند وخوشحالی می کردند…


به گمانم موفق شدند…


سرت را بالای نیزه بردند..


وچه زیبا خداوند کربلا را به توهدیه داد…


کربلا مبارکت باشد…


تقدیم به شهیدقنوتی(اولین شهیدروحانی)

 

✍بـه قلـــــم خودم

 

3 نظر »
یادگارشلمچه
ارسال شده در 7 اردیبهشت 1394 توسط لبخندها وگریه های یک طلبه در خاطرات من


پوتین ها با من حرف می زنند



از آشنایی با خاک می گویند



از تشویق زمین وآسمان می گویند



ازبستن محکم بندهایشان می گویند



ازپیچیدن صدای یا زهرا(س)


در آسمان می گویند



ازدستان دعاگوی مادرانی می گویندکه


در آسمان شلمچه دیده می شد…



ازنابودی دشمن می گویند…



از احسنت فرشته ها می گویند…



ازپرپرشدن لاله ها


وجاماندن یک پلاک در دل خاک می گویند…



من خودم شنیدم که می گفتند:


ما با قدوم خود شلمچه را شلمچه کردیم.



من حتی صدای پوتین های دشمن راهم شنیدم که می گفتند:


لبیک یازهرا(س) قدرت را از ما گرفته است…

.

.

.

پوتین می گفت همه جا زیبا بود…

✍بـه قلـــــم خودم


2 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10

چی شد طلبه شدم؟

نوک مدادی

رمیصا

دل نوشته ی طلاب

سیب ترش

معتکف

برای خاطر آیه ها

گُهر عمر

از نون تا قلم...

چهل تکه

طلبه نوشت

شب مهتاب

روشنک،دخترلُر

طرید

عطش شکن

فرزند صبح

جیغ وجار حروف

آخرین مطالب

  • سواد رسانه ای یعنی چه؟
  • می خواهم دوباره متولد شوم...
  • Ashura Girls
  • ردی از غربت بقیع
  • اتوبوس شماره ی یک
  • بابا ومامان
  • چادرم
  • رنگ خدا...
  • من یک زبان آموز انقلابی ام
  • آسمان بر دوش...

پیوند ها

  • صهباء
  • ریحانه
  • شعر بلاگ
  • معرفی کتاب(یارمهربان)
  • شور وشعور حسینی
  • مدرسه علمیه محدثه سلام الله علیها
  • تسنیمی از جنت یار
  • اخبار واطلاع رسانی کوثربلاگ
  • ترنم گل
  • آرام دل
  • واین منم طلبه ای در آستانه طلبگی
  • گلابتون
  • نوبت پنجره هاست
  • کوثربلاگ
  • رهبرفقط سید علی
  • مرغ باغ ملکوت
  • مومن انقلابی
  • آموزش و پشتيباني کوثربلاگ
  • معاونت فرهنگی مرکز آموزش های غیرحضوری
  • ˙·٠•● ستاره طیِّب●•٠·˙
  • مدرسه علميه حضرت قاسم بن الحسن تهران

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • رهگذر