به صفحه ی مانیتور خیره شده بودم ودستم را همزمان با عقربه های ساعت بر روی میز حرکت می دادم وسکوتی که در اتاق حکم فرما بود را برهم زدم…
سنگرمجازی ام خالی بود وحالامن باید کاری می کردم…
واژه های ناقصم را بر روی کاغذ می آوردم وخط خطی می کردم …اطرافم پربود ازکاغذهای مچاله ی خط خطی!
آرام وقرار نداشتم..صندلی ام را ترک کردم ودرفضای کوچک بین میز و دیوار اتاق شروع کردم به قدم زن..
گاهی مداد را با دستانم فشار می دادم وگاهی رهایش می کردم..
وهرلحظه مصمم تر که من باید کاری کنم..ایمیلم راچک کردم…دوستم ازفرزند شهید مصاحبه گرفته بودوحالا من باید فایل های صوتی را یکی یکی گوش می دادم ومی نوشتم…
تند تند وباشوق کشاب های کمدم را بازوبسته می کردم وبه دنبال قلم ودفتر می گشتم …گاهی صوت را به عقب برمی گرداندم…وگاهی هدفون را با دستانم جابه جا میکردم… وبا حساسیت کلمات را که هرکدام سندی ازتاریخ بود را در دفترم ثبت می کردم…
وحالا فرزند شهید ازشهادتش می گفت..
امام خمینی(ره) پدرم شهیدقنوتی را عمادالاعلام خطاب می کرد.. به جرم انتشار نامه های امام (ره) حکم اعدامش را صادر کرده بودن، عراقی ها به پدرم می گفتندخمینی… می خواستند کارش را یکسره کنند..پدرم را اسیرکردند وفریاد می زدند اسرنا الخمینی..اسرنا الخمینی…
ومن چشمانم بی اختیارباران گرفت…کاغذم خیس شده بود…ومدادم دیگرچیزی نمی نوشت..
وبعد یک عراقی از کنار دیوار خیلی با سرعت دوید به سمت پدرم و سرنیزه ی کِلاش را که سرنیزه ی تیزی هم بود از کمرشهید کشید و به پیشانی شهید ضربه زد.
عراقی ها دوباره عمامه ی شیخ را برداشتند و هِلهِله و فریاد و شادی که قَتَلنَا الخُمِینِی، قَتَلنَا الخُمِینِی…
ومن دیگرچیزی نمی فهمیدم…چشمانم را درآغوش گرفتم …وبغض هایم را رها کردم…صدای هلهله وشادی دشمن هنوز درگوشم بود…نه…نه…دیگر نمی خواهم صدایی بشنوم…پرده ی اتاقم را کنار زدم وآفتاب را تنفس کردم..
من باید انتقامم را ازدشمن می گرفتم…حالا دیگر مهمات بود وسنگرمجازی ام خالی نبود…دکمه های کیبورد را می فشردم وتند تند کلمات را تایپ می کردم…باموس ماشه ی قلمم را کشیدم ونوشته ها یم را با نام عملیات قهرمان کربلای خرمشهر به سمت دشمن پرتاپ کردم…دیگر صدای هلهله وشادی نمی آمد..
وشهید در قاب عکس اتاقم به من لبخند می زد…
در مسیرشوش تا فکه،یکی فرج می خواند.. یکی اشک می ریخت.. یکی شعرشهادت را زمزمه می کرد.. من هم به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم وچشمانم را روی هم گذاشتم تا شاید حالم کمی بهترشود…
چشمانم را بازکردم مات ومبهوت به اطرافم نگاه کردم …آری اینجا رملستان عشق بود..اینجاه قدم گاه مادرم زهراست(سلام الله علیها)
اینجا قتلگاه است..طلاب خاکی ترازهمیشه قدم در وادی مقدس گذاشتند..همه جا خشک وسوزان بود..از رمل هاوشن ها به سختی عبور کردیم
…بچه ها ازگوشه ها وصحنه های مختلف فکه عکس می گرفتند ..وکلی درتنظیم دوربین وانتخاب صحنه حساسیت به خرج می دادند… دل کندن ازفکه سخت بود… یکی یک مشت خاک برمی داشت.. یکی یک تکه سیم خاردار ویکی چفیه اش را متبرک می کرد.. من هم همچنان کنجکاو ومتحیر، آسمان وزمینِ فکه را زیرو رو می کردم…..ناگهان اتاق کوچکی توجهم را جلب کرد..نسیم خنکی ازپنجره ی کوچکش می وزید..کنجکاوتر شدم…ازپنجره به بیرون نگاه کردم..وای خدای من انگار که به سمت آسمانِ بهشت باز می شد… نسیم خنکی بر صورتم می وزید..نفس عمیقی کشیدم و چشمانم شروع به باریدن کرد..صدای قدم های دشمن ….نزدیک ونزدیک تر می شد…بچه های آسمان عملیات را آغاز کردند..کیشششش الو الو کربلای دو….کیششش…کربلای دو به گوشم…ناگهان صدای انفجار شنیده شد وبی سیم از دستانش رها شد…کیشششش کربلای دو صدامو داری؟… دیگرصدایی شنیده نمی شد…تانک ها به کانال ها نزدیک شده بودند..بچه ها خودشان را به آرپی جی رساندند.. اما دیگرگلوله ای نمانده بود…ازبی سیم صدای عقبگرد شنیده شد.. عقب نشینی کنید…برگردید…دشمن مارا محاصره کرده….اما بچه ها همچنان مقاومت می کردند…آن طرف سنگر رزمنده ای بوداما صورتش نبود…ازپلاکش دشت شقایق می رویید…بوی اقاقی آسمان را معطرکرده بود…درحال چیدن شقایقی بودم که ناگهان با صدای نرگس به خودآمدم…مرضیه جان بچه ها دارن برمی گردن ..چند دقیقه دیگه ماشین حرکت می کنه…نه…نه ..اما من نمی خواهم برگردم.. من می خواهم مقاومت کنم…می خواهم با چادرم عملیات جدیدی بسازم..
من از دشت شقایق سهمی دارم
این هم قاب تزئینی من…… تقدیم به رهبرم(مدظله العالی)

شب پرازاسترس امتحان فرا رسید.. تا نیمه های شب بیداربودم، اما حساسیت پدر به روشنایی هنگام خواب باعث شد که من هم خاموش کنم وادامه را بگذارم برای صبح…بلاخره صبح شد … من به صداهای اطراف خیلی حساس بودم وکافی بود کمترین صدایی بشنوم آنوقت تمرکزم را ازدست می دهم ودیگر درس را یاد نمی گیرم..به همین دلیل صبح ها را بیشتردوست داشتم، چون پرازسکوت وآرامش بود…ومن می توانستم با آرامش خاصی درس ها را مرور کنم…آخیش چه سکوتی!!…ازاین سکوت استفاده کردم وتند تند درس ها را مرور کردم..
ناگهان جیرجیرکی که درحیاطمان بود شروع کرد به آوازخواندن..بدون هیچ توقفی!
ومن هرلحظه حساس تر…وای خدای من !حالا چه جوری درس بخونم…او آواز می خواند ومن اشک می ریختم…….پدرم متوجه گریه ی من شدوگفت:بابا چرا گریه می کنی؟ گفتم:صدای جیرجیرک نمیزاره که درس بخونم…پدرم خندیدوگفت: اینقدر حساس نشوبابا! اینجوری داری به خودت تلقین می کنی.. اهمیت نده به صداش…
اما من همچنان اشک می ریختم چون واقعا نمی توانستم با صدای جیرجیرک درسم را بخوانم…پدرم دید مسئله جدی است گفت: تا برم سراغ این جیرجیرک.. میخوام ببینم چرا نمیزاره دخترم درسشو بخونه؟!.. .اما جالب اینجا بود که هیچ اثری از جیرجیرک نبود فقط صدایش شنیده می شد..
من هم که دیدم فایده ای ندارد، با ناراحتی رفتم که امتحان بدهم..بعدکه برگشتم پدرم گفت:بابا ازوقتی که رفتی جیرجیرکم دیگه آوازنخوند..
من
پدر
جیرجیرک
ازنظرمردم شهرما،طلبه (چه ترم اول حوزه باشد وچه سال آخرحوزه را گذارانده باشد)؛یعنی رساله ی علمیه ی 14مرجع..به عبارت
دیگریعنی طلبه باید به تمام سوالات شرعی مردم باتسلط کامل وبدون کمک گرفتن ازمنبعی، پاسخ دهد..همسایه های دور ونزدیکمان هم
یکی یکی می شنیدندکه مرضیه خانم طلبه شده است وکم کم مراجعه کنندگان زیاد می شدند..خانه ی ما شده بود مرکزپاسخگویی به
سوالات دینی ومن هم که سال های اولم بود وبا یکی دوکتاب احکامی که خوانده بودم فکرمی کردم به مقام اجتهاد رسیدم
،یک جورایی
می خواستم نشان دهم که بله من هم با مراجع تقلید هیچ فرقی ندارم وبا جرأت حکم صادر می کردم:خب حکمش چیزمیشه….حکمش
چیزه دیگه…حکمش اینه که روزه صحیحه واصلا باطل نشده…و قلبم تند تند می زد که نکند حکمی که دادم اشتباه باشد…هنوزخداحافظی
نکرده سریع با استادم تماس می گرفتم وحکم مسئله را ازایشان می پرسیدم وبهترین روز زندگی من زمانی بود که متوجه می شدم
حکمی که دادم درست بوده .. پیش نیامده بود که جوابی را اشتباه داده باشم .. وهمین سوالات مردم بود که مرا وادار می کرد بیشتر
مطالعه کنم تا جایی که رشته ی تخصصی من شد؛فقه واصول..
درمسیرخانه تا حوزه ،نمی دانم چه شد! احساس کردم بغضی کهنه در گلویم است که یا باید می ترکید ویا پنهان می شد…حالم عجیب
مبهم بود..درصف صبحگاه همه بودند ولی انگارهیچ کس نبود..بچه ها یکی یکی مطالبی را که آماده کرده بودند اجرا می کردند..ومن بغض
هایم را یکی یکی قورت می دادم..تکیه دادم به صندلی که کنارم بود وچشمانم را بستم…فاطمه مثل همیشه مطلب امام زمانی اش آماده
بود..این بار از نیامدنش می گفت: مهدی جان! پس توکی می آیی! وانگار که بهانه داده باشند دست دلم… بغضم رها شد…وچشمانم
ازخداخواسته باران گرفت..ومن تازه فهمیدم چه برسر دلم آمده است..دلم مهدی می خواست! دلم امامم را می خواست!..آمدم کنار باغچه ی
حیاط حوزمان وزار زار گریه کردم.. با گل نرگسم کلی درد دل کردم ..او با لبخندش به من گقت: مهدی فاطمه(عج) می آید…
روزی که ما را برای جشنواره دعوت کردندهیچوقت فراموش نمیکنم
من وچندتا از دوستام تومسابقه ی قرآنی امتیازکسب کردیم ومارا دعوت کردن قم،رسیدیم خوابگاه،مسئول خوابگاه مشخصاتمون رو تو
دفتری که روبه روشون بود نوشتند، وارد شدیم وگوشه ای رو برای استراحت انتخاب کردیم..ازجاهای مختلف
اومده بودن..تهران..اصفهان..یزد..ماهم که خوزستان و..،بعدازاستراحت، گفتن آماده شیدمیخوایم شمارو ببریم حرم..السلام علیک یا فاطمه
المعصومه(سلام الله علیها)زیارت کردیم دوباره برگشتیم خوابگاه، روزبعد مراسم برگزارشد، تلاوت قرآن ،وسخنرانی حجه الاسلام
والمسلمین جناب آقای جمشیدی مدیرحوزه های علمیه خواهران و بعدهم آقای محمدی صحبت کردند اِ اِ اِ آقای محمدی!! نویسنده ی صرف
ونحومون؟!کلی ذوق کرده بودیم..یکی یکی اسامی را می خواندندبرای تقدیم جوایز..بعدازمراسم نمازجماعتمان به
امامت آیت الله جوادی آملی برگزارشد، من که اصلا باورم نشده بود..وای خدای من چقدر زیبا صحبت می کردندبرای ما!بعدازاون مارو بردن
مسجدجمکران،خدای من یعنی من دارم این چند روزو خواب می بینم!!زیارت نامه برداشتم ویه گوشه ای نشستم وکلی با امامم صحبت
کردم چند دقیقه بعد، طلبه ای که همراهمون اومده بودن (ازاصفهان)کنارم نشستن وبا لبخندی که برلب داشتن روبه من کردن وگفتن
دوست دارم اگراجازه بدید شماره شما را داشته باشم وباهم درارتباط باشیم، منم قبول کردم وشمارمو به ایشون دادم،بعدازاون دیگه کلی
باهم دوست شدیم..وچون سه چهار روزی قم بودیم وجای خالی ما تو صف صبحگاهی حوزمون خیلی احساس می شد وقتی برگشتیم
بچه ها کلی باما روبوسی کردن وتبریک گفتن.. راستی یک لوح تقدیرزیبا هم به مادادند که خیلی سعی کردم پیداش کنم و تو وبلاگم
بزارم ولی پیدا نشد،فقط ازنوشته ی روی جعبه عکس گرفتم..
استاداسامی همه ی طلاب را خواندند، صلوات فرستادیم وحرکت کردیم ….سرعت راننده آنقدر زیاد بودکه یکدفعه دیدیم تو شاهرودیم،
ازماشین پیاده شدیم ..استراحت کردیم.. غذا درست کردیم و..دیگه باید راننده میومد..ماهم وسایلارو جمع کردیم ومنتظرراننده شدیم.. جای
شما سبز،انگورای شاهرود خیلی خوشمزه بودن، بزرگ وشیرین وآبدار…یک ساعتی طول کشید ولی از راننده خبری نشد..اذان مغرب به
گوش می رسید..بچه ها یکی یکی وضو گرفتن ونمازخوندن.. نوبت من ومهدیه وفاطمه شد وضوگرفتیم ورفتیم توفضای سبز،پشت درختی
نمازخوندیم جای شما سبز،کلی با خدا حرف زدیم.. آخیش عجب نمازی بود..همینطور که با حالت تجافی داشتیم جانمازمون رو جمع می
کردیم، اطرافمونو نگاه کردیم دیدیم کسی نیست سه نفری با اون حالت( تجافی) بلند شدیم ..نمی دونستیم چیکارکنیم ..خیلی ترسیده
بودیم ..اِاِاِ چرا کسی نیست؟بچه ها کو؟ وای مگه میشه! بله ما جاموندیم.. ماشین حرکت کرده بود…اشک تو چشامون جمع شده
بود..حالا چیکارکنیم؟تواین شهربزرگ جایی نداریم که بریم!!پولامون اگه تمام شداونوقت چی؟.. همینجورکه داشتیم فکرای عجیب وغریب
می کردیم یه لحظه سرمونو برگردوندیم دیدیم ماشین چندمتری ایستاده بچه ها هم از دست وسروتمام اعضا وجوارح کمک گرفته بودندکه
بگن ما اینجاییم..بیاین سوارشین…ماهم ازترس اینکه نکنه ماشین حرکت کنه کفش به دست،تمام مسیرو پیاده رفتیم..