موضوع: "خاطرات من"
انگار همین دیروز بود که با بغل دستی ام در گوشی پچ پچ می کردم که ببین فلانی چه مقنعه ی چانه دار خوشرنگی پوشیده!
سال اولی بودیم و بازیگوش، به خصوص وقتی شنیده بودیم که فشردن دست مومن محبت را زیاد می کند، به قدری محکم فشار می دادیم که آخ آخ بچه ها در صف صبحگاهی بلند می شد وبه قدری که شکستن استخوان ها و جا به جا شدن رگ ها در زیر دستانمان احساس می شد…
انگار همین دیروز بود که دست دوستم را گرفتم و شکایتش را از یک سال بالاتری کردم که ببین!…بین چطور دوستم تو خونه ی امام زمان (عج)، داره غیبت می کنه!
انگار همین دیروز بود که صدای بچه های کلاس مان در مدرسه می پیچید و سرود امام زمان عج را برای طلیعه حضور آماده می کردند و من از پشت پنجره ی کلاس مان، داد زدم که صبر کنید بچه ها منم بیام….و بدو بدو می آمدم داخل کلاس و دوباره صدای بچه ها بلند می شد که اِاِاِ…. مرصیه سرودمون خراب کردی!
انگار همین دیروز بود که از ضعف وبی حالی هر کدام گوشه ای از سالن افتاده بودیم و چشمانمان با حرکت ستاره های بلورینی که از سقف سالن آویزان بود وبا نخ های زری برای جشن امامت امام زمان عج تزئین کرده بودیم،این طرف و آن طرف می چرخید…و فاطمه به ما دلداری می داد که نگران نباشید مائده ی آسمانی می آید و همه می زدیم زیر خنده که مائده ی آسمانی کجا؟! وقتی قبلش پیش بینی می کردیم که میخوایم بمونیم برای تزئین و چیزی با خودمون نمیاریم همین میشه…و بعد یکدفعه مائده ی آسمانی از طبقه ی بالا توسط بچه های خوابگاه بر ما نازل می شود :-? و تا لقمه ی آخر را، از مائده ی آسمانی می گوییم و می خندیم وشکر می گوییم….
1.خدایا می خواهم دوباره متولد شوم تا دوباره حوزه را انتخاب کنم، تا دوباره پرده ی سبز در ورودی اش را کنار بزنم وبا احترام دست برسینه، خم شوم و به امام زمانم سلام بدهم…تا دوباره در ودیوارش را بو کنم، لمس کنم، در آغوش بگیرم…تا دوباره به صندلی اش تکیه دهم و همینطور که کتاب را ورق میزنم به امام زمانم فکر کنم و بعد آنطرف کلاس استاد با سرانگشتش محکم بر روی میز بکوبد وبگوید مرصیه حواست کجاست؟!
خدایا مرا حواس پرت امام زمانم (عج) کن!
2.خدایا به من همچنان قوه و شرح صدری بده تا توفیق دوباره ی شرکت در مجالس بانوان همسایه داشته باشم و زنان ودختران جامعه ام را از مسائل روز با خبر کنم؛
استاد قرائتی می فرمایند:از خدا اخلاص بخواهید، ولی به وسوسه این که اخلاص ندارم دست از تبلیغ برندارید چون بعضی از کارها ولو اخلاص هم نباشد انجام دادنش مفید است منتهی با اخلاص اثرش بیشتر می شود.
3.خدایا چنانچه به هر دلیلی نتوانستم از روش نوین موفق چهره به چهره، دینم را تبلیغ کنم این توفیق را به من بده پیامم را از طریق محیط امن و نجیب کوثربلاگ، به مردم جهان برسانم. که می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه (عجل لله تعالی فرجه الشریف)
آفتاب تا نزدیک خط افق پایین آمده بود، پارچه ی مشکی نخ نما شده ی عمو ساعت سازِ محله، کنارِ مغازه اش، از دور نمایان بود، قفل بزرگی بر روی در مغازه اش انداخته بود، گویی که ساعت هایش را بر روی حالِ دلش تنظیم کرده بودورفته بود، صورتم را هاله ای از غم پوشاند، امروز شهادت رئیس مذهب تشیع، امام جعفرصادق علیه السلام بود، مدتی را به پارچه ی سیاهی که عمو ساعت ساز با چند مسمار بروی دیوار مغازه اش نصب کرده بود خیره شدم، دقیق تر که می شدم می توانستم در لابه لای تار وپودش ردی از غربت بقیع بگیرم…
با نسیمی که پارچه را تکان می داد به خود آمدم، قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود با انگشتانم پاک کردم، نفس م به شماره افتاده بود، کلید را درقفل در چرخاندم، دلم برای کف دست هایی پر از آب وضو تنگ شده بود، پیراهن مشکی ام را به تن کردم، رطوبت آب وضو هنوز به صورتم مانده بود، کتاب دعا را از روی طاقچه برداشتم وروی کاناپه ی قرمز رنگِ جلوی تلویزیون نشستم….دراین مناجات عارفانه، لبهایم تکانِ ریزی می خورد ومردمک چشم هایم دائم در چپ وراست درحال نوسان بود…بغض خیس خورده ام از دلتنگی ترک برداشته بود وبا صدای اذان از ماذنه های مسجد رها شد..
وحالا دلم، بقیعی می خواست پر از ضریح در پارچه های مشکی عمو ساعت ساز…
باید نقاب بی تفاوتی را از چهره ام برمی کندم …خم شدم، بند کفشم را محکم کردم وسوار اتوبوس شماره ی یک شدم…
تکیه دادم به صندلی اتوبوس وبه پرده ی حریری که عکس گل ترمه رویش نقاشی شده بود خیره شدم، بچه ها یکی یکی سوار می شدند، صندلی ها پرشده بود وماشین آماده ی حرکت،یکی ازدانش آموزان که با بغل دستی اش درگوشی نجوا می کرد صورتش را به طرفم سوق داد وگفت: ببخشید شما هم دانش آموزید؟ کدوم مدرسه هستید؟ سرفه ی کوتاهی کردم و لبخند زدم، آن طرف اتوبوس معلم گلویش را صاف کرد وبا صدای مهربان، بلند گفت: بچه ها ایشون به عنوان مبلغ همراه ما هستند اگر سوال شرعی وعقیدتی دارید می تونید ازایشون بپرسید…
دستم را زیر چانه گذاشتم وبا دست دیگرم شروع به نوشتن کردم، بعد از توزیع دل نوشته هایم میان دانش آموزان، زهرا آمد کنارم نشست، چهره ی مهربان ودلنشینی داشت، دست هایش را از پشت، دور کمرم گذاشت وبا صدای گرم ولطیفش گفت: ببخشید کنجکاو شدم شما نویسنده هستید؟ فکر می کردم طلبه ها فقط احکام می خونن! پاهایم را کنارهم جفت کردم ودرحالی که لبخند برلب داشتم برای مدت کوتاهی به دکمه های مانتواش خیره شدم و سکوت کردم، زهرا که احساس کرد جوابش را کامل نگرفته با شوق وصف ناپذیری ادامه داد من هم رمان می نویسم از 13سالگی شروع کردم ویک رمان 700صفحه ای رو تموم کردم اما چون سنم کم بود هیچ کدوم از ناشرا قبول نکرد که رمانم رو به اسم خودم چاپ کنه…. ومن با حوصله ودقت به حرف هایش گوش می دادم، به شلمچه که رسیدیم، ناگهان خنده از لبان زهرا محو شد ودیگر به صحبت هایش ادامه نداد، به پنجره ی اتوبوس خیره شد وچیزی را زیر لب زمزمه می کرد…
ومن محو تماشای زهرا وچادرک مشکی زیبایش شده بودم، خدای من یعنی زهرا الان چه می گوید؟ متوجه من که شد سرش را پایین انداخت و اشک از گوشه ی چشمش چکید، درحالی که اشکش را پاک می کرد خنده ی کوتاه وبی جانی زدوگفت: من برای شهدا هم می نویسم…
پدر عاشق مادر است …
هر روز سفره ی صبحانه که پهن می شود گویی سفره ی عقد پدر و مادرم گسترانیده می شد …دو فنجان این طرف و آن طرف سفره چیده می شود درست به مثابه ی دو شمعدانی که روشنایی شان را از گرمای وجود این دو نفر گرفته باشند !…با بخار چای داغ ،خاطرات 33 سال زندگی عاشقانه شان را مرور می کنند و از تکرارش لذت می برند …
از خواستگاری و آشنایی شان که می گویند گونه هایشان سرخ می شود و قهقهه ای نمکین بر لبهایشان نقش می بندد ، گویی که عاقد آمده تا برای بار دوم از آن ها بله بگیرد !
کره و مربای سفره هم حلاوت کلام شان را بیشتر می کند …
ومن در خیالم بالای سرشان قند می سایم و خواهرم قند توی دلش آب می شود و اینگونه به تماشای نگاه ملیح پدر و مادر می نشینیم .
می روم از این شهر …
می روم چادرم را به سین سبزه ها گره بزنم …
شاید همبازی باد که شدند،مردم شهر بشنوند عطر چادرم را …
قلق شلمچه در خاکریزهایش است…
خاکریزش را که بالا بروی آسمانش را فتح خواهی کرد…
پنجره هایش باز می شود و رنگ خدا می پاشد برتو…
آنگاه تا خدا هست می توانی زیرچادرت مچاله شوی…به خاکش چنگ بزنی…
اشک بریزی وشهید بشوی…
حضرت رباب(سلام الله علیها)همسرامام حسین(علیه السلام)ومادرعلی اصغر(علیه السلام)شاعر وخانم اهل قلمی بود.پدرایشان نیز شاعربزرگ عرب درعصر جاهلیت بود.ایشان وخانوادشان مسیحی بودند که بعد مسلمان می شوند.
حضرت فاطمه(سلام الله علیها) دخترامام حسین(علیه السلام) سخنران واهل قلم وبیان.
حضرت زینب (سلام الله علیها) خواهرامام حسین(علیه السلام)نیزیکی دیگرازخانم های اهل قلم وسخنگوی صحنه بود.
حضرت زینب(سلام الله علیها) درهنگام اسارت وقتی دربرابر ابن زیاد می ایستد سکوت می کنند ساکت ومحکم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده …فضه وسلما وخانم های دیگه اطرافش بودند.
ابن زیاد حضرت زینب روشناخته ومیشناسه اما وانمود می کرد که نشناخته میپرسه تو کی هستی؟
حضرت سکوت تحقیرآمیز می کنند… سکوت انقلابی..،سکوت مدبرانه..(یعنی تو لیاقت جواب دادن نداری)
بارسوم می پرسدپه این زن کیه؟یکی ازخانم ها جواب میده این حضرت زینب (سلام الله علیها) دخترفاطمه(سلام الله علیها) وعلی(علیه السلام) است.
ابن زیاد میگه:خب الحمدلله خدایی را که شما رو رسوا کرد.. دیدی چطور خدا پوستتون رو کند ؟…قصتون دروغ بود..
ازاینجا حضرت سکوت رو می شکنند،سپاس خدایی را که ما را گرامی داشت به پیامبرش(صل الله علیه وآله وسلم)
خدا رسوا نکرد مَردَک ..توکردی…
ابن زیاد گفت دیدید چقدر بیچاره شدید؟
حضرت زینب(سلام علیها) فرمودند:بله دیدم خیلی زیبا بود صحنه… ازاین زیباتر نمی شد…این پروژه تمیز و قشنگ انجام شد…
فکرمی کنیدچون کشته دادیم ناراحتیم وپشیمانیم؟ بدانید که شهادت برای اینها مبارک بود..سهم اینها بود..کتب الله علیهم القتل؛شهادت برایشان نوشته شده بود…آزادانه وآگاه شهادت را انتخاب کردند….شهادت همدیگر را به هم تبریک می گفتند…
اینقدر کلمات حضرت تواین شرایط خاص، فاخر وزیبا وادیبانه است وبار مفاهیم رو درست می کشه ودرست انتخاب می کنه کلمات رو ، که ایندفعه انگار با این جمله عبید الله بن زیاد رو به زمین می کوبه..
که ابن زیاد میگه این زَنَک شاعره …هِیَ سجَّاعَه…این هی سجع میگه…اصلا حرف که می زنه مثل که شاعرانه حرف می زنه… اینم مثل باباشه…اینا همشون شاعر وسخنران واهل قلم اند…همینجورنشسته داره شعر می بافه برای من…اولا تویک زنی(کلمه ی زن ازنظر اینها توهین بود) عقده ای هستی… الان زدیم هموتونو لت وپارکردیم بایدهم این حرفا رویزنی….
ثانیا توهم عین بابات شاعری…بابات هم خیلی قشنگ حرف می زد ..سخنرانی می کرد سجع می گفت…(یعنی کلمات آهنگین…عبارت های هم قافیه)
جملات قشنگی به کارمی بری ولی این کلمه های قشنگ،جبران شکست وذلتتون رو نمی کنه…
حضرت فرمودند: مرا با سجع چکار؟ مگه من الان نشستم دارم برای شما شعر می گم که کلمات قشنگ بکارببرم؟..من کلمه انتخاب نمی کنم این کلمات مثل آتش بر زبانم جاری میشه.. ازقلب من می جوشد…..من وقت ندارم برای شما سجع بگم وبشینم شعر درست کنم ..جمله سازی کنم…
تسلط زینب (سلام الله علیها) برکلمات وروح و وقار و آرامشش، جشن پیروزی اونها رو تبدیل می کنه به ماتم.
ماهنوزقدرت کلمات رو درست نفهمیدیم فکر می کنیم برای یک مفهوم یک جمله بیشترنیست درحالی که کسانی که ذخیره ی واژگانی غنی وقوی دارندبرای یک مفهوم 20 جمله تو ذهنشون میاد وانتخاب می کنند وجمله ی 21 را خلق می کنند.
تولیدی؛سخنرانی استادرحیم پوراَزغَدی


ویرانه های شهر در سکوتی تلخ،اشک شکواءیه سر می دهند ….
ومن غریبانه در کوچه های دلتنگی ،با چادرم یاس پاشی می کنم شهر را…
وبا پرهای خیس در جاده ی بی انتهای شنی در آغوش خاک رها می شوم
و هق هق گره خورده ی دلتنگی ام را نجوا می کنم…
وبا تپه هایش اوج می گیرم تا آسمان…
و بابایم را فریاد می زنم….
منم بابا…منم دختر روزهای جنگ…دختر نخل و آفتاب…دختر ناز بابا..

واژه ای، معصومانه بارید..
وکویرترک خورده ی دفترم راطراوت بخشید…
وچه احساس نمناکی است هم نامی تو با واژه ای ازجنس باران!